ديرگاهي است در اين تنهايي...
رنگ خاموشي در طرح لب است...
بانگي از دور مرا مي خواند...
ليک پاهايم در قير شب است...
رخنه اي نيست در اين تاريکي...
در و ديوار به هم پيوسته...
سايه اي لغزد اگر روي زمين...
نقش وهمي است ز بندي رسته...
نفس آدم ها سر به سر افسرده است...
روزگاري است در اين گوشه ي پژمرده ي هوا...
هر نشاني مرده است